[ دو پارتی جین ]
¶ تو مال منی ¶
ویو راوی :
عطر رو از روی میز برداشت و چند بافی زد و چشاشو بست و با لذت بوی عطر رو وارد ریه هاش کرد ...
عطر خوش بو و سردی بود ...
عطر جین ... عطری که ا.ت شب ها باهاش به خواب میرفت .
عطر رو با احتیاط روی میز قرار داد و خودشو تو آیینه برانداز کرد ...
تیپش کامل بود ... حالا باید منتظر همسرش میموند ...
وارد تراس اتاق شد و نشست رو مبل مشکی رنگ تراس و یه پاش رو روی اون یکی انداخت و به سئول که زیر پاش بود زل زد ...
عمارتشون جایی بود که آرامش زیادی داشت و سئول رو واضح نشون میداد ...
یه نیم ساعتی گذشت ولی خبری از جین نشد و ا.ت کمی نگران شد ...
چون فقط ۱۰ دقیقه ی دیگه وقت داشتن تا یه مهمونی خانواده ی جین برسن .
ا.ت گوشیش رو برداشت و به جین زنگ زد ...
بعد چندتا بوق جین جواب داد :
+ الو ؟ جین کجایی ؟ خوبی ؟
_ سلام بیبی آره خوبم عزیزم تو برو من یه کاری برام پیش اومده جونگ کوک تا ۲ دقیقه دیگه میرسه میرسونت منم زود میام !
+ باشه ولی زود بیای باشه ؟؟
_ چشم بیب خدافظ !
+ خدافظ عزیزم .
قطع کردم و رفتم پالتوم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و از اتاق مشترکمون اومدم بیرون و پله هارو طی مردم و از عمارت خارج شدم و منتظر کوک موندم .
کوک : زن داداش !!
+ عه سلام کوک !
کوک : سلام زن داداش خوبی ؟ بشین برسونمت .
+ نشستم و کوک رسوندم دم عمارت مامان بابای جین ...
ازش تشکر کردم و وارد شدم ...
پدرو مادر جین با خوش رویی و لبخند باهام احوالپرسی کردن ...
همیشه اونارو دوست داشتم چون جای خانوادم که تو ۴ سالگیم فوت کردن و رو پر کردن...
بعد مرگ خانوادم عموم منو به فرزند خواندگی قبول کرد اما همیشه اذیتم میکرد و کتکم میزد منم تحملم تموم شد و تو ۱۴ سالگیم فرار کردم و به سختی خرج خودمو در آوردم و با جین تو کافه آشنا شدم ...
* جین کمی دیر کرده بود و این باعث بغض تو گلوی ا.ت شده بود ...
چون تمام دخترای فامیل کنار همسراشون بودن و بخاطر اینکه اون دخترا رو جین کراش بودن از موقعیت استفاده میکردن و هی به ا.ت تیکه مینداختن اما خوشبختانه مامان جین حواسش به ا.ت بود .
بلاخره ا.ت همسر رئیس بزرگترین باند مافیا بود ...
ا.ت برای بار دهم ساعت گوشیش رو چک کرد ساعت ۸ شب بود و جین باید ساعت ۶ مهمونی میبود ...
الان تنها کسی که تنها بود ا.ت بود ...
ا.ت سعی کرد بغضش رو قورت بده و جلوی بقیه نقش خوب بودنش رو به خوبی بازی بکنه .
اما نیشخند دختر خاله و دختر عمه های جین اجازه نداد .
ا.ت که دیگه حس نفس تنگی و بغض زیاد رو داشت به سرعت بلند شد و راهی حیاط شد تا کمی هوا بخوره ...
مامان جین خواست بره پیش ا.ت اما خاله ی جین مانع شد و مشغول صحبت باهاش شد ...
دختر خاله های جین وارد حیاط شدن ...
+ به سختی نفس میکشیدم که با ورود اون دخترا حال بدم بدتر شد ...
دختر : ....
ویو راوی :
عطر رو از روی میز برداشت و چند بافی زد و چشاشو بست و با لذت بوی عطر رو وارد ریه هاش کرد ...
عطر خوش بو و سردی بود ...
عطر جین ... عطری که ا.ت شب ها باهاش به خواب میرفت .
عطر رو با احتیاط روی میز قرار داد و خودشو تو آیینه برانداز کرد ...
تیپش کامل بود ... حالا باید منتظر همسرش میموند ...
وارد تراس اتاق شد و نشست رو مبل مشکی رنگ تراس و یه پاش رو روی اون یکی انداخت و به سئول که زیر پاش بود زل زد ...
عمارتشون جایی بود که آرامش زیادی داشت و سئول رو واضح نشون میداد ...
یه نیم ساعتی گذشت ولی خبری از جین نشد و ا.ت کمی نگران شد ...
چون فقط ۱۰ دقیقه ی دیگه وقت داشتن تا یه مهمونی خانواده ی جین برسن .
ا.ت گوشیش رو برداشت و به جین زنگ زد ...
بعد چندتا بوق جین جواب داد :
+ الو ؟ جین کجایی ؟ خوبی ؟
_ سلام بیبی آره خوبم عزیزم تو برو من یه کاری برام پیش اومده جونگ کوک تا ۲ دقیقه دیگه میرسه میرسونت منم زود میام !
+ باشه ولی زود بیای باشه ؟؟
_ چشم بیب خدافظ !
+ خدافظ عزیزم .
قطع کردم و رفتم پالتوم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و از اتاق مشترکمون اومدم بیرون و پله هارو طی مردم و از عمارت خارج شدم و منتظر کوک موندم .
کوک : زن داداش !!
+ عه سلام کوک !
کوک : سلام زن داداش خوبی ؟ بشین برسونمت .
+ نشستم و کوک رسوندم دم عمارت مامان بابای جین ...
ازش تشکر کردم و وارد شدم ...
پدرو مادر جین با خوش رویی و لبخند باهام احوالپرسی کردن ...
همیشه اونارو دوست داشتم چون جای خانوادم که تو ۴ سالگیم فوت کردن و رو پر کردن...
بعد مرگ خانوادم عموم منو به فرزند خواندگی قبول کرد اما همیشه اذیتم میکرد و کتکم میزد منم تحملم تموم شد و تو ۱۴ سالگیم فرار کردم و به سختی خرج خودمو در آوردم و با جین تو کافه آشنا شدم ...
* جین کمی دیر کرده بود و این باعث بغض تو گلوی ا.ت شده بود ...
چون تمام دخترای فامیل کنار همسراشون بودن و بخاطر اینکه اون دخترا رو جین کراش بودن از موقعیت استفاده میکردن و هی به ا.ت تیکه مینداختن اما خوشبختانه مامان جین حواسش به ا.ت بود .
بلاخره ا.ت همسر رئیس بزرگترین باند مافیا بود ...
ا.ت برای بار دهم ساعت گوشیش رو چک کرد ساعت ۸ شب بود و جین باید ساعت ۶ مهمونی میبود ...
الان تنها کسی که تنها بود ا.ت بود ...
ا.ت سعی کرد بغضش رو قورت بده و جلوی بقیه نقش خوب بودنش رو به خوبی بازی بکنه .
اما نیشخند دختر خاله و دختر عمه های جین اجازه نداد .
ا.ت که دیگه حس نفس تنگی و بغض زیاد رو داشت به سرعت بلند شد و راهی حیاط شد تا کمی هوا بخوره ...
مامان جین خواست بره پیش ا.ت اما خاله ی جین مانع شد و مشغول صحبت باهاش شد ...
دختر خاله های جین وارد حیاط شدن ...
+ به سختی نفس میکشیدم که با ورود اون دخترا حال بدم بدتر شد ...
دختر : ....
۹۴۳
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.